tirsdag den 7. marts 2017

يك روز بينمت

يك روز بينمت

يك روز بينمت

روزى كه ديده گان تو افتد

بر چين روى من

روزى كه موهاى سياهم شود سپيد

دست بلوغ صبح رود دور از سرم

روزى صبح شاد جوانى به شب رسد

آندم ببين 

ماسهء گرداب ناله را

در برگهاى كودك چشمان سبز من

شبهاى تيره را كه هدر رفت بى رخت

يك روز بينمت

روزيكه باغ عشق و هوسها و آرزو

ديگر به فصل  يأس خزانى شود تمام

آنگه كه ديگران بنشينند

برناتوانى من وتو گريه هاكنند

حالا اگر نگاه تو افتد به شعر من

باز آ به خانه ام

كه هنوز

صبح است و من.

Ingen kommentarer:

Send en kommentar